سردار بیسر
خاکهای نمناکی در زاویه چپ حیاط مسجد ریخته شده بود، به دنبال ردخاکها به کتابخانه رسیدم. گودالی در وسط کتابخانه بود، آرام جلو رفتم؛ گودال درست به اندازه قد یک انسان بود، ترس عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفت، مردی قویهیکل داخل گودال خم شده بود، کمی سرش را بلند کرد، با صدای بلند گفتم:«سلام! خسته نباشی، حاجی...» آرام نگاهش را به پشت سر چرخاند : سلام علیکم و رحمهالله» صورتش سرخ به نظر میرسید، سلطانی که بلند شد، گودال مثل یک قبر بود، حتی لبه و لحد داشت، گفتم:«پناه بر خدا! این برای کیست؟» لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد:«این قبر حقیر فقیر، شیرعلی سلطانی است» به داخل قبر نگاه کردم، به نظرم برای قامت رشید حاجی کوچک بود، بهار سال 1361 پیکر خونین شیرعلی را به کتابخانه آوردند، برای پیکر بی سر حاجی اندازه قبر کافی به نظر میرسید، یک لحظه زمین و زمان در مقابل چشمانم تیره و تار گشت، او بارها گفته بود:«من شرم دارم که در روز محشر در محضر آقایم اباعبدالله (ع) سر داشته باشم».
شیرعلی سلطانی
منبع:ضریح خاک
کلمات کلیدی: